سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاداشت های پسرک زشت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

....

شاید کمی گریه کنم!

بارانی بیاید

تا که رنگین کمان بدر آید

اعتبار من است چشم های من

هر چند گریستم و صبح نیامد!

گریستم و خوابم در ربود

و حالا به خودم مشکوکم

و این گونه هایی که ترک برداشته اند.

 

خدا نوشت: هیس... صدای پای خدا می آید!!
سیاهی نوشت: شبم و جرات فردا شدن ندارم! هنوز پیله بسته ام بدور خود- جرات پروانه شدن ندارم

ستاره نوشت: حرف های دلم را در این سحر پر از بهانه...کجای آسمان جا دهم

تا اشک هایم روی شانه ماه سنگینی نکند؟؟!!!

من نوشت: من دلم آشوب...تو حال روزهایم را بهتر می دانی


به یاد سبز علی . . .

    نظر

عصرای تابستون معمولن کارش همین بود
یکی دو ساعت به غروب که دیگه آفتاب بی رمق می شد، یه فرش حصیری کوچیک پهن می کرد بیرون اتاق... فلاکس و استکان رو هم میاورد و بساط چای رو همون جا علم می کرد...بعد یه کاسه آب برمی داشت و اون دور و اطراف رو آب می پاشید...دستش رو از آب کاسه پر می کرد و توی هوا می لرزوند...قطره های بارون دست سبز علی زمین خاک گرفته ی قبرستون رو خیس می کرد...فضا پر می شد از بوی خاک بارون خورده...بعد میومد روی تشکچه ی قهوه ای رنگش می نشست و تکیه می داد به دیوار آجری اتاق و...
.
.
نشست روی تشکچه و تکیه داد به دیوار
"هی...روزگار"ی گفت و خیره شد به قبرستون
شیطنتم گل کرد...به شوخی گفتم: بد جور آه می کشی سبز علی!...چیه؟!...عاشق شدی؟!
توجهی نکرد...نگاهش قفل شده بود روی قبرستون...فکر کردم صدامو نشنیده...خواستم

حرفمو تکرار کنم ولی دیدم انگار داره با خودش حرف می زنه!!...صداش جوهر نداشت...

مثل آدمی که پچ پچ کنه...ساکت شدم و دل دادم ببینم چی می گه...
پلک هاش رو می بست گاهی...آروم سرش رو تکون می داد و با یه حال خاصی هی می گفت:
عاشق...
عاشق...
عاشق...
کأنّ راس راسی عاشق شده بود!...خنده ام گرفت...ولی فرصت نداد که بخندم!
روشو کرد طرف من...مثل همیشه چشماش خیسی خاصی داشت !
با اون لهجه ی صمیمی و صدای هول هولکی مهربونش گفت:

داوود جان !
اگه روزی روزگاری اومد که تونستی نشنیدنی های عالم رو بشنوی، برو سراغ اهل قبور!
به گمونم اونجا باید بشنوی که با چه حسرتی می خونن:
عاشق شو ور نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقـش مقـصود از کارگاه هـستی

شادی روح سبز علی صلوات.

 


من. . .

    نظر
در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند

 من از خوش باوری اینجا محبت آرزو کردم ...

 بگذار مردم هر چه هستند باشند، هر چه می خواهند باشند.

«من» باید آنچیزی باشم که «باید» باشم!  

بگذار فکر کنم که خوش باورم،  بگذار فکر کنند که خوش باورم،  اما اصولم را فراموش نکنم! 

اصولی که خیلی رنج کشیده ام تا به آنها رسیدم. 

 اگر بی تفاوت باشم و یا نامهربان، تمام سختی هائی که کشیدم برای رسیدن

 به یک انسانیت قابل قبول لگد مال خواهد شد.   بگذار مردم هر چه می خواهند باشند و

اگر آنان نیز اصولی دارند، پایبند بمانند در آنچه که اعتقادشان است.  

اما «من» همان «منی» باقی بمانم که سالها برایش تلاش کردم.


امشب. . .

نمیدونم امشب چم شده ! حالم خیلی خرابه ( البته حال روحم نه جسمم )

نمیدونم تاحالا واسه شمام پیش اومده که دلتون بگیره و کسی رو نداشته باشین

تا باهاش درد و دل کنین ؟ کسایی رو دارم که خیلی باهاشون راحتم اما . . .

آخه میدونین یه حرفایی هست که آدم به هیچکس نمیتونه بزنه . . .

وقتی اینهمه حرف تو دل آدم جمع بشه یه جوری سر باز میکنه دیگه . مگه نه ؟

الان هم دلم سر باز کرده . دلم میخواد بشینم های های گریه کنم اما نمیدونم چرا نمیشه .

 یه دیوار یا یه شرم لعنتی نمیدونم چیه اما هرچی هست مانع میشه که گریه کنم تا خالی بشم .

کاش میدونستم باید چکار کنم . حالم خیلی خرابه . . .


---

    نظر

وقتی متوجه موهات که تازه خاکستری شده در آینه میشی:

به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند

------------------------

 

 

------------------------


(-_-)

این روز ها چقدر سخته یادآوری

 تو و

 چشمات

...

؟

...

بغض راه گلومُ گرفته

 

خیلی دوست دارم بشکنه ، اما یـــِ چیزى راهشُ سد کرده...

.

.

.

بالاخره یاد گرفتم توى دلم گریه کنم...


روز من . . .

امروز یک روز عادی است، یک روز معمولی مثل بقیه‌ی روزها، مثل هر روز گرم دیگری، . و من امروز 23 بار به دور خورشید سوزان چرخیده‌ام. روز تولد من البته فقط برای من کمی با بقیه‌ی روزها فرق دارد..

پیام‌های تبریکی که از دوستان آشنا و ناآشنا گرفته‌ام، به من یک حس خوب داده‌اند و وقتی می‌بینم دوستان زیادی دارم که مرا از صمیم قلب دوست ‌دارند در دلم ذوق می‌کنم.

گرچه هرچقدر که امروز برای من مهم است برای دیگران یک روز عادی است. روز تولد من آنچنان اتفاق خاصی نیافتاده است. زندگی همچنان جریان دارد و هر کس دنبال دغدغه‌هایش می‌دود. روز مرگ من نیز یک روز عادی خواهد بود. مثل همه‌ی روز‌های گرم دیگر. فقط این سالگرد‌ها را جشن می‌گیرم تا شاید بهانه‌ای پیدا شود برای گفتن دوستت دارم‌ها.

پس تا هستیم در این روزگار باید لمس کنیم در کف دستانمان زندگی را، دوستی‌ را، عشق را. دستان یکدیگر را بفشاریم و قدر هم بدانیم چرا که این راه را فقط یکبار طی خواهیم کرد و تکراری در پی‌اش نخواهد بود.

فکر می کنم بهترین بهانه برای شاد بودن همان روز تولد است

امروز روز تولد من است
امروز برای من روز مقدسی است
امروز مثبت ترین روز خداست
من فهمیدم دنیا سرزمین وسیعی است پرازمشکلات سخت و من هم موجودی هستم وسیع تر و سخت تر از دنیا.
من فهمیدم برای نسوختن درگرما باید خود را به میان آب و آتش زد، نه درمیانه آن.
همان روز درگوش من خواندند: تو آمدی که برگردی،
همان روز به من گفتند: شعر، صدا، آب، هوا، مادر، پدر خدا و عشق مال تواست
همان روز فهمیدم که هیچ مجالی از«لحظه» خالی نیست و لحظه هم جای بی خیالی نیست.
من فهمیدم که پدرومادر از ثانیه های بیداری من و گریه های من فقط در لحظه تولد من لذت می برند و دورو بری ها از لحظات خفتن و سکوت و مردگی من.
من فهمیدم که باید شکرگزار بود به خاطر همه چیزهایی که خدا به ما داده و باید شکرگزاربود که خدا هرآنچه را که از او می طلبیم به ما نمی دهد!
امروز مثبت ترین روز خدا است،
امروز روز تولد من است....
نه،امروز روز تولد من و یک نفر دیگر است... و شاید صدها نفر دیگر !
مبارکمان باشد


یک فنجان دلتنگی . . .

    نظر

خدایا دلم برایت تنگ شده

همیشه یاد آن روزهایی هستم که با هم حرف می زدیم

برایت چند خطی نامه می نوشتم

گاهی بلند

گاهی کوتاه

اما زخم هایم که بزرگترین دردهایم بود ، ساکت می شد

هنوز هم دوستت دارم

دلم برایت تنگ می شود

گمان مبر که عشق انسان زمینی که از سویت تحفه می دانم

جای تو را در دلم تنگ کرده

هنوز هم مثل قدیم در دلم همان قدر بزرگ و فرمانروایی ،

 که سالها پیش بودی

شاید باور نکنی اما ،

هر روز و هر شب

هر لحظه

در اوج تنهایی ها و شلوغی ها

در اوج شادی ها  و غم هایم

هنوز هم به تو می اندیشم

احساس مرا می فهمی ؟

دلم برای نماز روزهای تنهاییمان تنگ شده

همان رو زها که وقت اذان به قامت می ایستادم

و بعد نماز ساعت ها با تو خلوت می کردم

چقدر نمازهایم را دوست داشتم

شاید خلوص نداشت

اما احساس داشت

با تو بودم

آرام و بی اندیشه 

دیشب وقتی دوباره میان حیاط خانه ایستاده بودم

به یاد پیوند قدیممان که همیشگی  باد به لطف و مهربانیت 

آهی بود که از ته دل برخاست

به یاد همان نمازهایی که می خواندم

دلم برایت تنگ شده

نامه ام سرت را که درد نیاورد ؟

دلم بدجور هوایت را کرده

خودت را به من نشان بده

اگر خدایم نبودی

کنارم بودی

غرق بوسه ات کرده بودم

عشق تنهایی های پر از اشکم ، وقتی که تنها بودیم

هنوز هم دوستت دارم