سلام دادا. حال ميكنم با اين همه احساس. ايسن هم واسه احساس پاكت .
نمي دانم چه بايد گفت / به اين احساس زيبايت/ به اين افكار پر رازت/
تراوشهاي يك چشمه/صداي قطره باران/ نواي برگ پاييزي/
و يا هي هاي يك چوپان.
و شايد
ضربه هاي تيشه فرهاد/ تپش هاي دل مجنون/ و يا لبخند بي جاني كه خسرو روي لب ميداشت/
كجا اينها تو را شايد/
كه تو بالاتري از جسم و درد دل/
كه دل با درد خود سوزد /
ولي شمع وجود تو / دهد جان در ره مردم/
براي كودك ولگرد/ و قطرع قطره اشك او/
براي كفش دوز پير/ كه در سرماي پاييزي/ كنار چهار راه برق/ به فكر برف و بيكاري ست/
براي درد بي دردي اين مردم/ براي بي خدايي ها/.......
سخن بيهوده مي گويم/ كه هرچه بيشتر گويم/ فقط ناگفته مي ماند/
...
فقط يك چيز و ديگر هيچ/ خدايت دوست مي دارد /
كه قلبت پر غم و درد است/ وگرنه همچو خاك و سنگ/ و يا چون مردم بي ننگ/ تو را بي درد مي آراست/ تو را بي عشق آراست.
خدايت دوست ميدارد...