سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاداشت های پسرک زشت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

سکسکه ی غرررور . . .

د ...

ی...

نمیدونم!

خونه های سیاه با درزهای سفید و فاصله های منظم اونو به طرف خودش می خوندن.

چشماش سیاهی میرفت اما باید کارشو تموم می کرد.

دراز کشیده بود جلوش ... فقط به یه اشاره ی انگشت نیاز داشت...

خسته بود.

 آخه چطور می تونست؟

روبروش نشست... سعی کرد لمسش کنه... نمی تونست...قلبش به تپش افتاد...

سال ها بود که...

حس کرد چقدر با هم غریبه شدن!

از موقعی که خونه ی جدیدی پیدا کرده بود دیگه اونو ندیده بود...

گم کرده بود...

اگه پیداش می کرد میتونست کارشو تموم کنه؟

چشماش سیاهی رفت...آروم آروم هاله ای از سیاهی در آغوشش کشید و اونو در بی خبری و سیاهی فرو برد...

و صفحه کلید باز تنها ماند . . .