نامه ای به . . .
به نام آبی
که دریا و آسمان، وامدار او هستند
ای خدای مهربون که میدونیم همین نزدیکایی، من یه پسر دایی دارم که هر وقت میبینیمش، واسهی آدم بزرگ بودنم، غصم میگیره!
این گل پسر (علی آقا) من، البته خیلی مهربونه، خیلی نازنینه و خیلی معصومه، امّا من، نه به خاطر این چیزا، که فقط از آدم کوچیک بودن اونه که احساس دلتنگی میکنم!
آخه میدونی خداجون؛ فرق آدم بزرگا با آدم کوچیکا، بیشتر از اینکه در عقلشون باشه، در احتیاطشونه! و من از اینکه میبینم، به همین سادگی، دارم: دانایی را فدای احتیاط و ترس میکنم و با افزایش طول زندگی، از عرض آن میکاهم؛ دلم حسابی میگیره…
روزها یکی پس از دیگری و شتابان درگذرند… یادشان به خیر! روزهای ، قایمموشک، هفت سنگ، پالام پولوم پیلیش، ، گرگمبه هوا، استپ، زوو، روزهای مدرسه، مسافرتهای جورواجور، آشنا شدن با آدمهای مختلف، مهمون بازیهای رنگارنگ، جشن تولّدها، عروسیها، عیدی گرفتنهای نوروزی از آقابزرگ و . . . ، شنیدن قصهها و حکایتهای دوستداشتنی از آدمهای دوستداشتنیتر و …
اما تازه وقتی همهی اینها رو تجربه کردم و با لحظهلحظههای شیرین و حتّی غمناک اونا زندگی کردم؛ به جای اینکه عاقلتر بشم، محتاطتر میشم! به جای اینکه با آغوش باز به استقبال حوادث زندگی برم، ترسوتر میشم و دست به عصاتر! به جای اینکه یاد بگیرم: در لحظه زندگی کنم و از همه چیز تا میتونم لذت ببرم و پا بکوبم، در لحظه لحظهی زندگی به فکر لحظههایی هستم که دارم از دست میدم، به جای اینکه کفشها رو بکنم و به دنبال فصول از سر گلها بپرم، همش حواسم به اینه که کفشهامو کسی قاپ نره! به جای اینکه ساده باشم و رها، حسود هستم و کینهجو! به جای اینکه به هر کی که دوست دارم، بگم: «سلام»، به هر کی که باید، میگم سلام! و بالاخره به جای اینکه اونجایی که دلم میخواد بخندم، بدون دغدغه و از ته دل بخندم و وقتی که بغض گلومو فشار میده، گریه کنم و سبک بشم، کمتر خودمو بروز میدم و بیشتر نقش خودمو بازی میکنم تا اینکه خود خودم باشم!
آره خداجون، به همهی اون دلایلی که گفتم و هزار و یک دلیل دیگر، من او را دوست دارم، اونهم از نوع خیلی خیلی زیاد! اصلاً مگه میشه اون آدم کوچیک دوستداشتنی و باصفا رو دوست نداشت که پا به پای مادرش ، در مرتب کردن و نظافت خونشون کمک کرد و با اون دستهای خودش! زبری فضای سرد و بیروح دیوارها رو صیقل میداد و تا ابد شرمندهی نرمی و گرمی قلب پرمحبت خودش کرد. تازهشم! هیچوقت نگفت: خسته شدم تا کسی بهش بگه: خسته نباشی!
و این خیلی مهمه علی جان!
راستشو بخوای، این یه ویژگی آدم کوچیکاست که وقتی به کسی کمک میکنند، دنبال این نیستند که حتماً کسی هم به اونها کمک کنه، اونا کمک میکنند، چراکه از نفس کمککردن لذّت میبرند، به همین خاطره که ممکنه میون برخی از آدم بزرگا هم، همچین آدم کوچیکایی پیدا بشه، آدم کوچیکایی که بدون انتظار علیک، سلام میکنند و از هیچ چیزی تو این دنیای بی در و پیکر تعجب نکرده، با زندگی همونطوری که هست کنار میان.
اینم عکس گل پسر