سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاداشت های پسرک زشت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

به یاد سبز علی . . .

    نظر

عصرای تابستون معمولن کارش همین بود
یکی دو ساعت به غروب که دیگه آفتاب بی رمق می شد، یه فرش حصیری کوچیک پهن می کرد بیرون اتاق... فلاکس و استکان رو هم میاورد و بساط چای رو همون جا علم می کرد...بعد یه کاسه آب برمی داشت و اون دور و اطراف رو آب می پاشید...دستش رو از آب کاسه پر می کرد و توی هوا می لرزوند...قطره های بارون دست سبز علی زمین خاک گرفته ی قبرستون رو خیس می کرد...فضا پر می شد از بوی خاک بارون خورده...بعد میومد روی تشکچه ی قهوه ای رنگش می نشست و تکیه می داد به دیوار آجری اتاق و...
.
.
نشست روی تشکچه و تکیه داد به دیوار
"هی...روزگار"ی گفت و خیره شد به قبرستون
شیطنتم گل کرد...به شوخی گفتم: بد جور آه می کشی سبز علی!...چیه؟!...عاشق شدی؟!
توجهی نکرد...نگاهش قفل شده بود روی قبرستون...فکر کردم صدامو نشنیده...خواستم

حرفمو تکرار کنم ولی دیدم انگار داره با خودش حرف می زنه!!...صداش جوهر نداشت...

مثل آدمی که پچ پچ کنه...ساکت شدم و دل دادم ببینم چی می گه...
پلک هاش رو می بست گاهی...آروم سرش رو تکون می داد و با یه حال خاصی هی می گفت:
عاشق...
عاشق...
عاشق...
کأنّ راس راسی عاشق شده بود!...خنده ام گرفت...ولی فرصت نداد که بخندم!
روشو کرد طرف من...مثل همیشه چشماش خیسی خاصی داشت !
با اون لهجه ی صمیمی و صدای هول هولکی مهربونش گفت:

داوود جان !
اگه روزی روزگاری اومد که تونستی نشنیدنی های عالم رو بشنوی، برو سراغ اهل قبور!
به گمونم اونجا باید بشنوی که با چه حسرتی می خونن:
عاشق شو ور نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقـش مقـصود از کارگاه هـستی

شادی روح سبز علی صلوات.