نگاه ع م ی ق
وقتی به دقت به خودم نگاه می کنم ? به خوبی می دانم که ظاهری نسبتا" آرام دارم ولی شاید کمتر
کسی بداند که در درونم اسبی چموش ست که هرگز افسارش در دست نخواهد بود.
هرگز نمی دانم فردا چه تصمیمی خواهم گرفت و چه خواهم کرد. هرگز نمی دانم چیزی را که باب طبع ام نیست ?
کی و چطور با تمام وجود کنار خواهم گذاشت و از موقعیت ها و افراد مورد علاقه ام چگونه خواهم گذشت .
دست خودم نیست و صد البته دست هیچ کدام از ما نیست ?هر آنچه که در نهادمان قرار داده شده است.
درون ام را نمی توانم و شاید نمی خواهم دگرگون کنم چون با من و جزئی از من بوده و هست .
خودم می دانم با این اسب وحشی چه کنم ? ولی مطمئنم دیگران نمی دانند وقتی یکباره به خروش آمده و از چیزی می گذرم
که تا دیروز به نظر می رسید دلخواه ام است و تصمیمات مهم زندگی ام به یکباره است .
کاری که می کنم این است که این حیوان نجیب ولی وحشی را آزاد بگذارم که هر موقع خواست رام باشد و سواری دهد
و هر وقت هوس کوه و جنگل و هم نوع کرد ? افسار گسیخته تاخت و تاز کند و برود ? برود تا بی نهایت و یال هایش در باد
حرکت کند و بدون اندوه از آنچه هست و آنچه باید باشد ? فقط بتازد به سمتی که قلبش او را می برد...