یاداشت های پسرک زشت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دیدمت اکنون . . .

حسودی نمی کنم

نقطه

نه ، من هرگز حسودی نمیکنم

نقطه

به بزرگ بودنت

نقطه

به مهربون بودنت

نقطه

یا اینکه به اون عظمتت

نقطه

من تنها - تا سر حد مرگ حسودی می کنم به آن آغوش گرم

نه اینجا دیگر نقطه نمی خواهد

 

 


هر دو . . .

 به من نگاه می کند و با نگاهی آمیخته به احترام می گوید:

آفرین دادا!
 هر چی تا حالا بودی ، خودت به دست آوردی.
 می گم مرسی و به فکر فرو می رم.
من همه اینها رو دارم چون "تو" مادرم بودی.
همه چیزم رو به تو مدیونم.
 استوار بار اومدم چون "تو" پدرم بودی

 

پناهگاه گرمی . . .

 

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود

همه از هم میپرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا

ترا برای مردگان ما نازل کرده است .


قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق

 میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق میکند که ترابا

 طلا نوشته ،‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... !

 آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

 

قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند

 که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند

مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...

 


عـــــــــــــــــــــــفاف

عفاف زن از عفاف مرد است
جوامع الحکایات» ، بزرگترین اثر داستانی قرن هفتم است. کتاب «جوامع الحکایات و لوامع الرویات» اثر سدیدالدین محمد عوفی است. عوفی در نظر مرحوم دکتر زرین کوب، فردی سخن شناس، نقّاد و صاحب ذوق بوده که بر اساس سنت به نقد احوال زمان? خود پرداخته است. دوران عوفی همراه با قشریگری، مقدس مآبی، فساد حاکمان و مدعیان دین و صلاح بوده است. داستانهای او نشانگر روح زمانه ایست که در آن می زیسته است.

این کتاب به کوشش و تصحیح دکتر جعفر شعار در مهر ماه سال ?? چاپ شده است. سالهاست که با داستانهای این کتاب مانوس هستم و برخی از حکایات آن را بارها خوانده ام. نثر شیرین و روان داستانها مانند شهد جانم را شیرین می کند. یکی از داستانهای مورد علاقه ام در این کتاب داستان زیر است:

« آورده اند که وقتی مردی بود خیّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زنی داشت عفیفه، مستوره، و با جمال و کمال، و هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود.

روزی زن در پیش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبیل ِ منّت یاد می کرد که: ” تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی، که من در صلاح زبیده وقت و رابعه عهدم “.

مرد گفت:” راست می گویی، امّا عفاف تو به نتیجه عفاف من است. چون من در حضرت آفریدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد”.

زن را خشم آمد، گفت:” هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسیلت صلاح و عفّت نیستی، هر چه خواستمی بکردمی.

مرد گفت:” تو را اجازت دادم به هر جا که خواهی برو و هر چه می خواهی بکن”.

زن، روز دیگر خود را بیاراست و از خانه برون شد، و تا به شب می گشت، و هیچ کس التفات به وی نکرد ــ مگر یک مرد گوشه چادر او بکشید و برفت.

چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:” همه روز گردیدی و هیچ کس به تو التفات نکرد ــ مگر یک کس، و او نیز رها کرد.

زن گفت:” تو از کجا دیدی؟”. مرد گفت:” من در خانه بودم، امّا من در عمر خود در هیچ زن نامحرم به چشم خیانت ننگریسته ام، مگر وقتی ــ در جوانی ــ گوشه چادر زنی را گرفته بودم، و در حال پشیمان شده رها کردم. دانستم اگر کسی قصد حرم من کند، بیش از این نباشد”.

زن در پای شوهر افتاد و گفت:” مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است”.

 

پ.ن : گفتم که:”مکن” گفت:”مکن تا نکنند”

این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس »

 


نگاره ی 7تم

    نظر

 دیشب صدای تک به تک سلولهایی که در تنم فریاد می کشیدند و جان می کندند را می شنیدم . همیشه در آنها آرزوهایی ست که تک تک جان می دهند . آرزوهایی که بند به بند نفس پس می دهند و می میرند.

هوای اطراف سرد است و من برای یک لحظه طولانی سردم می شود و می لرزم . امشب مهتاب پشت به زمین کرده ، تا همین چند سال پیش بر روی پیشخوان پنجره اتاقم خودنمایی می کرد اما از همان شب کذایی ، همان شب که شروع کردم آرزوهایم را به او باز گفتن ،  رویش را برگرداند .

سالهاست هر نیمه شب به سمت تپه بالای دهکده می روم . همان جا که خورشید در رنگ آسمان غروب می کند و روز را با خود می برد . آنجا که می رسم سلولهای مرده تنم را خاک می کنم و بر میگردم تا شاید بخوابم ، اما سرما همچنان نمی گذارد .

احساس می کنم چیزی در خونم دارد یخ می زند . سرما را درون دیواره رگهایم حس می کنم .

نه ، هنوز زود است . من امشب نباید بمیرم . من هنوز آرزوهایی دارم که به هیچ کسشان نگفته ام . من هنوز زندگی را دوست دارم . این ها را که می گویم ته دلم می خندم و گریه می کنم .

می گویم هنوز آرزو دارم و می خندم و گریه می کنم .

بارها این کار را تکرار کرده ام . بارها و بارها ..

همچنان که پتو را به خودم می پیچم به دیوار روبرویم نگاه می کنم و می میرم ..

امشب هم گذشت .

فردا هم روز خداست ...

-_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_-

پ.ن : این روزها هوا سرد شده ، مواظب خودت باش که سردت نشود ..

 


شصخی . . .

دست میکشم به صورتم انگار که اخم کرده ام

باز هوای کوچه گردی و پیاده گز کردن های خشک و تلخ به دیدگان این زمانده گان روزگار

دیگران چه ناز و پر نیاز اما من ماند ام به اخم

دست می کشم به صورتم اخم را این بار باز می کنم

. . .

در اتاق نشسته ام و دوباره آرزوهای نیازم همچو بوی قهوه تلخ اما شیرین

طنین ناب دلم و سکوت ننگ نغمه هاست بغض رهائیم از دویدن ذهن به وادی حریم بزرگ غربت من

دست میگشم به صورتم

انگار که گریه کرده ام

اشک را دوباره پاک میکنم

نازنین ناز دانه ها دوباره میچکد به صورتم

تا مرا به خود صدا کند

لغزش چسپناک کوچکش به سوی گونه می رود

بی صدای بی صدا همچون رهاتر از صدای چشمه ها

دوباره دست به صورتم میکشم

خنده بر لب نشسته است

انگار دوباره طعم خدا وارای وجودم شده باشد

رها می شوم از بغض همچون غریبه ای به شب

. . .

تاپ تاپ قلب من کجاست ؟

دست می کشم بر تنم

دست میکشم بر خاک

انگار که گمشده ای دارم دست میکشم بر هر چه هست و نیست

دوباره دست میکشم به صورتم

به جاودانگی خویش

به نقاب بی صدا

به حسادتم

به نسیم امشب ما

زلف بر کمر آبشار کرده ای و تاپ تاپ قلب مرا نمی شنوی ؟

یک لباس توری سپید روی قامت نگاه خود ،

عشق را چنین تفسیر کرده ای ؟

آری . . .

باز پرده ها اشتباه کشیدند

جای حجاب بر قامت هستی من

حجاب کشیدند بر قامت خنده های من

...


کفاش . . .

    نظر

سلام

این متن وبلاگ نامه ای به یک کفاشه که بچه های شیرازی فکر کنم خوب بشناسنش . . . .

.

.

.

.

سلام

سلام کفاش خیابان برق

از عبور ننگ آور عابران تلخ می دانم دل شکسته و گریانی .  . .

سکوت نغمه چشمانت ، نگاه گنگ پریشانت گواه زمستانی بودن تو را دارد  . . .

ای معنای حقیقی نان

تو را به سجاده ات سوگند همیشه عاشق باش و بمان . . . !

بسوز بر دل دلسوزانت ، اگر حتی ذره ای به کار تو نیایند . . .

و در عوض بسوز بر دل دلسوزانت ، اگر حتی ذره ای به درد تو می بالند . . .

هزاران شاخه گل پژمرده به پای خشکی دستانت . . . !

این تنها دارایی من بود که از صمیم قلب تقدیم تو

ای بهانه بارش باران

ای کفاش خیابان برق . . .

راستی نمی دانم کسی به نقاشی های خزان زده در پیاده رو تو نمره می دهد ؟؟؟؟

 

 


اشک خدا . . .

سلام . . .

 

کوچیک تر که بودم فکر می کردم بارون اشک خداست


ولی مگه خدا هم گریه می کنه چرا باید دل خدا بگیره!!!!


دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا بوی خدا رو حس کنم


اشک خدا را تو یه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت


کمی بنوشم تا پاک و آسمانی شوم!


آسمان که خاکستری می شد دل منم ابری می شد


حس میکرم که آدما دل خدا رو شکستند و یا از یاد خدا غافل شدند


همه می گفتند باران رحمت خداست ولی حس کودکانه من می گفت


خدا دلش گرفته و از دست آدم بدا داره گریه میکنه......


کاشکی که بارون بزنه


به سقف و ایوون بزنه


کاشکی دلم پر بگیره


شادی رو از سر بگیره


کاش دوباره بارون بیاد


رو تن یاس و نسترن


کاشکی بوی خدا بیاد


تو کوچه و تو باغ من


.........................


کاش دوباره بارون بیاد


اشک خدا رو ببوسم!


تا که دلم جون بگیره


از غم دنیا.... نپوسم

 

 البته بزرگ هم شدم به این فکر

 

میکنم خدا دلش میگیره.

 

مثل امشب خدا دلش گرفته بدجوری

 

به گریه افتاده.هیچ جوری نمیشه

 

ساکتش کرد.

 

ما چه کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

امشب بوی باران بوی غربت میده.بوی دلتنگی.

صورتمو با اون آب بارون شستم دیدم .غربت صورتم رو خراش داد.دلتنگی اشکمو سرازیر کرد.

حالا من وخدا با هم میگرییم.صدای اون بلند تر به زمین میرسه ولی صدای من به هیچ جا نمیرسه..................................

نمیدونم اون منو می بینه یا نه..............؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اگه منو دید اگه منو شنید بهش میگم

 آ خدا تنهام نذار ........................ (-_-)