سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاداشت های پسرک زشت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

لمیده روزگار !!!

همیشه به آن مکزیکی که کلاهش را تا خرخره پایین کشیده و

زیر سایه یک درخت یا کاکتوس بزرگ لم داده حسودیم میشه.

 انگار زمین نه به دور خودش می چرخه و نه به دور خورشید،

انگار غیر از خودش و اون درخت و کلاهش و شاید اسبی در نزدیکیش،

جنبنده ای نیست و چه آرام و بی قید از روزگار لمیده تا روزش سپری شود.

 

-------------------------------

عکس

 تخیلی

-------------------------------

 


ف ر ه ن گ :::دارا و ندار:::

 
جناب آقای مسعود ده نمکی سلام علیکم

از جاییکه دستی در دنیای مجازی و اصطلاحا وبلاگستان فارسی دارید فکر کردم شاید گذرتان به این وبلاگ حقیر هم بیفتد روزی و روزگاری و این چند خط را خطاب به خودتان از نظر بگذرانید.

نوبت به نوروز 89 رسید و سریال نوروزی "دارا و ندار" به کارگردانی مسعود ده نمکی، با حضور بازیگرانی نسبتا مطرح در زمینه سریالهای طنز. با پایان قسمت اول متوجه انقباض عضلات صورتم شدم، که نشانه ای شبیه به حال تهوع را داشت، اما به رسم اینکه با دیدن یک قسمت از سریال اجازه قضاوت یا نقدش را نداشتم، عضلاتم را به زور باز کردم و به انتظار قسمت دوم نشستم. این بار با وجدانی راحت تر نقدتان کردم و بعد از هدر دادن وقت نازنینم پای قسمت سوم مصمم شدم این چند خط را خطاب به شما بنویسم.

آقای ده نمکی عزیز، در این سریال 2 طبقه مختلف از جامعه یا همان کشور عزیز ایران را نمایش دادید، دو گروهی که شامل افراد فقیر و ندار جامعه هستند که دغدغه یارانه هدفمند و هدرمند را دارند و گروهی که پول برایشان به هیچ هم حساب نمیشود و حتی کلمه یارانه را نشنیده اند. نکته قابل توجه این دو گروه متفاوت ادبیات و فرهنگ رفتاری این دو گروه است که هر دو به یک اندازه کوچه بازاری و عامیانه و بی فرهنگ هستند. ادبیات به کار برده شده در این سریال طنز که هیچ هجو هم نیست. آیا تلفظ اشتباه تمامی کلمات انگلیسی در قرن بیست و یکم هنوز هم مردم را می خنداند؟ یا خوردن تخمه آفتابگردان و تف کردن پوسته اش در خیابان و گوشه و کنار شهر و یا به کار بردن لفظ پاره شد، پاره اش کردم معنای طنز دارد؟ وای به حال کودکانی که احتمالا این سریال را دیده باشند بدون شک چندین لغت بچگانه و رفتار زشت و غیر متمدنانه را یاد خواهند گرفت. سوال من این است که پس آدم های درست و حسابی ایران کجا هستند؟ آیا این فرهنگ و نشانه ای از سرزمین مادری است که می خواهید به خودمان و همگان نشان دهید؟ گدا و کفتر باز و فالگیر و دوره گرد از پایین شهر و خانواده ای پولدار اما قالتاق و دزد و پدر سوخته و دلال از بالای شهر؟

گمان نمی کنم که با تیز بینی افراد فهمیده و فرهیخته ندار و متوسط و پولدار جامعه را حذف کرده باشید، متاسفانه که گریزی به انزوای قشر فهمیده و تحصیلکرده و نخبه مملکت بزنید که یا در روزمرگی های رایج مبتلا به افسردگی شده اند یا بودن را به مهاجرت بخشیدند.

جناب ده نمکی سالهایی که هنوز چفیه سفید و سیاه زینت گردنتان بود، سالهایی که هنوز دغدغه اتان فقر و فحشای ناشی از آن بود و زنان خیابانی خودفروش را مقابل دوربین میکشاندید. ده نمکی آن روز ها دقیقا مثل طبقه ندار این سریال بود و ده نمکی امروز، مردی هشت میلیارد تومانی از صدقه سر همان جبهه و جنگ و اخراجیها. چرا طبقه دارا در سریال شما اینقدر همچنان دچار فقر فرهنگی و کمبود سواد و معلومات است، شاید اینها هم یک شبه ره صد ساله رفته اند و به برکت هجو سازی صاحب ثروت هشت میلیارد تومانی شدند.

جناب ده نمکی آنچه که شما در این سریال از دارا و ندار نمایش دادید حقیقتا همان ده نمکیهای دیروز و امروز هستند، همان هایی که فرهنگشان را در زیر طبقات تکدی گری و کفتر بازی جامعه جا گذاشتند و فقط جیبشان پر از پول شد.

و در آخر" پدر" عزیز، دنیا متاسفانه تغییر کرده است چه بخواهید و چه نخواهید، مردم ما و فرهنگ ایران و ایرانی را که گهگاهی شخصا از آن گله مندم تا به این حد خوار نکنید، مردم ما تفاوت الفاظ رکیک بی مزه را با طنز می فهمند، شاید درصد زیادی از بینندگان شما دل نگران یارانه و مشکلات جامعه باشند اما شعور مردم ایران امروز را لطفا دست کم نگیرید. کشوری را مورد تمسخر قرار دادید که پولی به جیب بریزید، شرافتتان را با شرافت زنان فیلم فقر و فحشای خود مقایسه کنید، آنها از خودشان مایه گذاشتند برای رسیدن به پول و شما از کشوری به اسم ایران و ملتی به اسم ایرانی. موفق باشید.

رویای بزرگی ...

    نظر

وقتی بچه بودم همیشه دلم می خواست زودتر « بزرگ » شوم.

همیشه دوست داشتم مثل آدم بزرگها لباس بپوشم ، مثل بزرگها حرف بزنم ،‌بگردم ، غذا بخورم ..

هرچی بزرگتر شدم رویای « بزرگ » شدن هر روز و شاید هر ساعت تفاوت می کرد.

وقتی به نوجوانی رسیدم فکر می کردم : دیگه دارم بزرگ میشم.

آرزو میکردم مثل بزرگترها به همه نگاه کنم ، فکر کنم ، تصمیم بگیرم ...

وقتی پا به سن جوانی گذاشتم حس میکردم از دید دیگران «من» دیگه اون پسر بازیگوش کوچولو نیستم. الان دیگه بزرگ شدم و می تونم تصمیم گیرم ، فکر کنم ، از بالا به کوچیکترها نگاه کنم و ...

اما اینها همش یک رویا بود ، من هنوز « بزرگ » نشده بودم ...

در خلال این سالها با تعاریف متعددی از «بزرگ» شدن برخورد کردم. حالا دیگه نمی دونستم برای چی اینقدر عجله داشتم « بزرگ » شم ؟

گاهی آرزو می کنم کاش هنوز کوچک بودم ، هنوز از پایین به قامت بلند بزرگها نگاه می کردم و فکر می کردم اینها دیگه بزرگی را از سر گذراندند.

کاش هیچ وقت « هم اندازه» بزرگترها نمی شدم که بخواهم ببینم خیلی از آدمهای حتی پیر هم هنوز « کوچک » اند.

هنوز نه فلسفه « بزرگ » شدن را فهمیده بودم ، نه هدف از آن و نه راه های رسیدن به بزرگان.

« بزرگ » شدن معلول علتهایی بود که نه معلول برایم قابل درک بود و نه علت برایم قابل تشخیص.

با کمی فکر و جستجو  فهمیدم مهمترین راه رسیدن به بزرگی  «دانستن» است.

خواندم ، نوشتم ، فکر کردم ، تجربه کردم ، خندیدم ، گریه کردم ، بازی کردم ، بردم ، رد شدم و ...

اما هنوز بزرگ نشده بودم .

با تامل بیشتری به تجاربم به نکته ای پی بردم که نیازی به فکر کردن هم نداشت چرا که مهمترین نکته در تحلیل شخصیت من این بود.من همیشه با انبوهی کار نیمه تمام مواجه هستم. اندیشه های بالقوه ی نابی که اگر تمامأ انجام می شد کمک زیادی به رویای « بزرگ »ی من میکرد.

با الهام از افکاربزرگی راه « بزرگ »ی را در فرهیختگی جستجو کردم و به نظرمن این تنها راهی بود که من را از این سردرگمی نجات میداد پس قدم در جاده ای گذاشتم که مثل همه جاده ها آدمهای زیادی جلو تر از ما بودند.

حالا خیلی بیشتر از قبل دوست دارم « بزرگ » شم. چون این جاده گرچه برایم نا آشنا و پایانش برایم نا پیدا ست اما من 

            « دگر به پایان نمی اندیشم ، که همین نا کجا آباد زیباست »


..::حس هفتــــــــــــــــم::..

چقد این روزا علی لهراسبی حال میده خدایی

انگار سفارشی داره میخونه

روزی چند بار گوشش میدم

. . .

تورو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی

دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی

چرا چشم دلم کوره عصای رفتنم سسته

کدوم موج پریشونی تو رو از ذهن من شسته

خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه

از اینجا که من ایستادم چه قد تا آسمون راهه

من از تکرار بیزارم از این لبخند پژمرده

از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده

 به تاریکی گرفتارم شبم گم کرده مهتابُ

بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه ی خوابُ

چرا گریه ام نمی گیره مگه قلب من از سنگه

خدایا من کجا میرم کجای جاده دلتنگه

میخام عاشق بشم اما تب دنیا نمی زاره

سر راه بهشت من درخت سیب می کاره

دلم پیر و پریشونه یه کاری کن جوون باشم

پرنده بودن آسونه کمک کن آسمون باشم

تا الان هیچ گنجشکی نگفته من قفس میخام

آهای دنیا خفه م کردی ولم کن من نفس میخام 

. . .

 

 


دنیای وارو+ نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

عجب دنیای زشتی داریم

چقدر بد شده این دنیا که نمی تونی بلوتوث موبایلتو روشن کنی ممکنه یکی هر چی تو گوشیت ریختی رو برای خودش انتخاب کنه.

تو کامپیوتر خونت نمی تونه عکس خودتو نگه داری ممکنه یکی هکت کنه.

تو خیابون نمی تونه خوش تیپ کنی یا حداقل یکم مرتب بری بیرون ممکنه یکی دنبالت کنه.

تو ماشین کنار آدمای چاق بشینی باید جای دو نفر حساب کنی ممکنه یکی بیاد بشینه کنارت خفت کنه.

دنیای عجیبیه نمی تونی با یکی  تلفنی حرف بزنی ممکنه صداتو ضبط کنه.

نمی تونی رو دوستیت حساب کنی چون ممکنه روزی دوستت خیلی راحت خرابت کنه.

 باید بی خیال دنیا بشی و چقدر بده که باید خودتو فراموش کنی...

                                           - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

 

 

                                                               بدون عکس

 

 

 

                                           - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -


نامه ای به . . .

به نام آبی

که دریا و آسمان، وامدار او هستند

ای خدای مهربون که می‌دونیم همین نزدیکایی، من یه پسر دایی دارم که هر وقت می‌بینیمش، واسه­ی آدم بزرگ بودنم، غصم می‌گیره!

این گل پسر (علی آقا) من، البته خیلی مهربونه، خیلی نازنینه و خیلی معصومه، امّا من، نه به خاطر این چیزا، که فقط از آدم کوچیک بودن اونه که احساس دلتنگی می‌کنم!

آخه می‌دونی خداجون؛ فرق آدم بزرگا با آدم کوچیکا، بیشتر از اینکه در عقلشون باشه، در احتیاطشونه! و من از اینکه می‌بینم، به همین سادگی، دارم: دانایی را فدای احتیاط و ترس می‌کنم و با افزایش طول زندگی، از عرض آن می‌کاهم؛ دلم حسابی می‌گیره

روزها یکی پس از دیگری و شتابان درگذرند یادشان به خیر! روزهای ، قایم‌موشک، هفت سنگ، پالام پولوم پیلیش، ، گرگم‌به هوا،  استپ، زوو، روزهای مدرسه، مسافرت­های جورواجور، آشنا شدن با آدم­های مختلف، مهمون بازی­های رنگارنگ، جشن تولّدها، عروسی­ها، عیدی گرفتن­های نوروزی از آقابزرگ و . . . ، شنیدن قصه‌ها و حکایت­های دوست‌داشتنی از آدم­های دوست‌داشتنی‌تر و

 اما تازه وقتی همه­ی اینها رو تجربه کردم و با لحظه‌لحظه‌های شیرین و حتّی غمناک اونا زندگی کردم؛ به جای اینکه عاقل‌تر بشم، محتاط‌تر می‌شم! به جای اینکه با آغوش باز به استقبال حوادث زندگی برم، ترسوتر می‌شم و دست به عصا‌تر! به جای اینکه یاد بگیرم: در لحظه زندگی کنم و از همه چیز تا می‌تونم لذت ببرم و پا بکوبم، در لحظه لحظه­ی زندگی به فکر لحظه‌هایی هستم که دارم از دست می‌دم، به جای اینکه کفش­ها رو بکنم و به دنبال فصول از سر گل­ها بپرم، همش حواسم به اینه که کفش­هامو کسی قاپ نره! به جای اینکه ساده باشم و رها، حسود هستم و کینه‌جو! به جای اینکه به هر کی که دوست دارم، بگم: «سلام»، به هر کی که باید، می‌گم سلام! و بالاخره به جای اینکه اونجایی که دلم می‌خواد بخندم، بدون دغدغه و از ته دل بخندم و وقتی که بغض گلومو فشار می‌ده، گریه کنم و سبک بشم، کمتر خودمو بروز می‌دم و بیشتر نقش خودمو بازی می‌کنم تا اینکه خود خودم باشم!

آره خداجون، به همه­ی اون دلایلی که گفتم و هزار و یک دلیل دیگر، من او را دوست دارم، اونهم از نوع خیلی خیلی زیاد! اصلاً مگه می‌شه اون آدم کوچیک دوست‌داشتنی و باصفا رو دوست نداشت که پا به پای مادرش ، در مرتب کردن و نظافت خونشون کمک کرد و با اون دست­های خودش! زبری فضای سرد و بی‌روح دیوارها رو صیقل می‌داد و تا ابد شرمنده­ی نرمی و گرمی قلب پرمحبت خودش کرد. تازه­شم! هیچوقت نگفت: خسته شدم تا کسی بهش بگه: خسته نباشی!

                                                                                                                                                                          و این خیلی مهمه علی جان!

راستشو بخوای، این یه ویژگی آدم کوچیکاست که وقتی به کسی کمک می‌کنند، دنبال این نیستند که حتماً کسی هم به اونها کمک کنه، اونا کمک می‌کنند، چراکه از نفس کمک‌کردن لذّت می‌برند، به همین خاطره که ممکنه میون برخی از آدم بزرگا هم، همچین آدم کوچیکایی پیدا بشه، آدم کوچیکایی که بدون انتظار علیک، سلام می‌کنند و از هیچ چیزی تو این دنیای بی در و پیکر تعجب نکرده، با زندگی همون­طوری که هست کنار میان.

 

                                                                                                       

                                                                                                                                                   اینم عکس گل پسر

 


...

    نظر

خ ی ل ی ح ا ل م خ ر ا ب ه

بــــــــــــــــــــــــــ ا ر و ن ی م خ ف ن

حدود 45 دقیقه داشتم مینوشتم اما نمیدونم چرا پاکش کردم به همین بسنده کردم

 


تفنگ . . .

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار  . . .